من و عباس بابایی - خاطرات حسن دوشن از شهید عباس بابایی من و عباس بابایی - خاطرات حسن دوشن از شهید عباس بابایی

صفحات کتاب : 311

ضمانت بهترین قیمت

فروشنده:‌ مهربان کتاب

68000 تومان
68000.0 تومان 0%

من و عباس بابایی - خاطرات حسن دوشن از شهید عباس بابایی من و عباس بابایی - خاطرات حسن دوشن از شهید عباس بابایی

عباس جان یادت هست همیشه این جمله را زیر لب میگفتی و گریه میکردی که خدایا پس کی نوبت من می شود؟ من هم می‌گفتم اگر سعادت داشته باشیم می شود. یادت هست دائم این ورد زبانت بود که آنان که گستاخی شهادت را ندارند به ناچار مرگ آنها را می‌پذیرد. عباسم تو به بالاترین جایگاه نزد خداوند رسیدی که لیاقتش را داشتی و خوش به سعادتت ولی رفیق قولی که به من دادی یادت هست؟ که گفتی در آن دنیا دست مرا میگیری البته که می‌دانم مثل همیشه تو طبق قولت عمل خواهی کرد از تو ممنونم که در همه احوال هوای من را داری و هنوز فراموشم نکردی و هر وقت صدایت زدم جواب مرا دادی. عباس! دلم برای صوت قرآنت، برای کشتی گرفتن هایمان، دویدن های صبح زود، خنده های دلربا و زیر لبت، تعزیه خواندن هایت و در یک کلام دلم برای روزگار با تو بودن تنگ شده است. ای رهبر من! ای دوست من! از تو می‌خواهم از خدا بخواهی هر چه سریعتر به وصال را نزدیک‌تر کند. صفحه 68 کتاب من و عباس بابایی: از تهران اطلاع دادند یکی از مسئولین بلندپایه با شاهین به پایگاه اصفهان می آید. شاهین، بوئینگ ۷۰۷ بود، بسیار شیک و مرتب. عباس توی دیس پچ داشت کفش هایش را واکس می زد. اگر اشتباه نکنم معاونش جناب محمدرضا عطایی هم بود. ایشان آمد به عباس گفت: «هواپیمای جناب فلانی الان میشینه. بیا بریم پای هواپیما، پیشواز» گفت: «من نمیام. جناب عطایی گفت: «چرا؟ شما باید باشی! شما فرمانده پایگاهی!» عباس گفت: «آقاجان! من نمیام دیگه! برو.» جناب عطایی گفت: آخه چرا نمیای؟ عباس گفت: «نمیام.» جناب عطایی گفت: «پس من برم ، شما ایراد نمیگیری؟» عباس گفت: «نه، برای چی ایراد بگیرم ؟ شما می خوای بری، برو» جناب عطایی که رفت، به عباس گفتم: «چرا نرفتی؟» گفت: «حسن جان! کسی که با هواپیمای شاه اینور و آن ور برد، به نظرتورفتن دارد؟» گفتم: «بابا، طرف گردن کلفته، میگیره چپق تو چاق میکنه!» گفت: «هیچ نمی تاند بکند. توکارت برای خدا باشد، حرف خدا را بزن، از هیچ بشری نترس، خدا هواتو دارد.» گفتم «بابا، تو فرمانده پایگاهی! باید اون جلو ایست خبردار بدی!» گفت: «باباجان! کسی که با هواپیمای شاه این ور و آن ور میرد، رفتن دارد؟ اگه رفتن دارد، دنگول به من بگو!» گفتم: «نه خدا وکیلی!» نرفت. خیلی ها دوست داشتند بروند، سان و رژه ببینند و خودی نشان بدهند؛ ولی عباس این طور نبود.