در این کتاب حمید داودآبادی نویسنده معروف حوزه دفاع مقدس سعی بر آن داشته است تا خاطرات شیرین و دلچسب خود با همرزمان را به نگارش درآورد تا خواننده برداشتی دیگر از جنگ و جبهه در ذهن بپروراند.
در این کتاب بهخوبی صفا و صمیمیت بین رزمندگان اسلام توصیف شده است و بیان شوخیها و طنزهای رزمندگان در دفاع مقدس به جذابیتش افزوده است.
برشی از کتاب:
*غروب یکی از روزهای سرد زمستان1360، در جبههی «آوزین» گیلانغرب تپهی «کرجیها»، در سنگر اجتماعی، نمازجماعت مغرب و عشا برپا بود.
حدود 20 نفر به راحتی میتوانستیم نمازجماعت بخوانیم. یکی از بچه ها جلو رفت و شروع کرد به خواندن نماز، بقیه هم به او اقتدا کردند.
رکعت دوم را که خواند، نشست تا تشهد بگوید. در همین حین یکی از بچههای آذربایجانی که آن لحظه نماز نمیخواند و فقط برای اذیت، در صف اول پشت سر امام جماعت ایستاده بود با سوزن و نخ، انتهای پیراهن او را به پتوی کف سنگر دوخت و به همان حال، در جای خود نشست.
بقیه که متوجه کار او شده بودند، به خود فشار میآوردند تا جلوی خندهشان را بگیرند. تشهد که گفته شد، امام جماعت خواست برای خواندن رکعت سوم بلند شود که احساس کرد لباسش به جایی گیر کرده است، بریده بریده گفت:
بِحَول... بِحَول... بِحَول...) و نتوانست بلند شود.
ناگهان صدای انفجار خنده در سنگر پیچید و همه به دنبال او که این کار را کرده بود، دویدند که از سنگر در رفت.
*بچههای گردان ابوذر، شوخیهای عجیب و غریبی هم داشتند. مثلاً یکبار بچههای گروهان دیگر، «اکبر سرپوشان» را که مسئول یکی از دستههای ما بود، گروگان گرفتند. تا توانستند او را در رودخانه خیس کردند و سپس روی خاکهای منطقه، آنقدر غلت دادند که چهرهاش مثل مجسمههای خاکی شد.
چند شب بعد، سرپوشان تلافی آن کارشان را درآورد. یک دبهی بزرگ پلاستیکی را پر از آب کرد، یک بسته پودر لباسشویی، یک شیشه شربت سکنجبین، مقداری روغن و شکر و یک بسته خاکشیر به آن اضافه کرد.
آنقدر آن را هم زد که مثل چسب شد. نیمههای شب بود که رفت سروقت چادرهای آن گروهان.
خیلی تند و سریع، روی هرکدام از نیروهای گروهان یک کاسه از آن معجون ریخت. فردا صبح صف طویلی جلوی حمام لشکر ایجاد شده بود.
*بعد از عملیات والفجر8، ظاهراً سپاه یک دستگاه جیپ لندکروز به حاجی بخشی داده بود و او هم جیپ لندکروز شخصی خودش را که داغان شده بود، کنار گذاشته بود تا صدای بلندگو آمد، بچهها گفتند: حاجی بخشی آمده. نزدیک که شد، با تعجب دیدیم جیپ سبزرنگ تبدیل شده به لندکروز نقرهای رنگ. وقتی مقابلمان ایستاد و سلام و علیک کرد، یکی از بچهها خیلی جدی به او گفت: «حاجی... پس بچهها راست میگفتند حاجی بخشی «ذوالجناح» رو فروخته و اسب «زورو» رو خریده...» و حاجی بخشی اخمهایش را در هم فرو برد و فریاد زد: «دِ برو پدر صلواتی...».