غواص ها بوی نعنا می دهند غواص ها بوی نعنا می دهند

صفحات کتاب : 106 صفحه

ضمانت بهترین قیمت

فروشنده:‌ مهربان کتاب

12000 تومان
10800.0 تومان 10%

غواص ها بوی نعنا می دهند غواص ها بوی نعنا می دهند

کتاب «غواص ها بوی نعناع می دهند»، روایت داستانی 72 غواص لشکر «انصارالحسین(ع)» استان همدان است که در روز چهارم دی ماه 1365 در منطقه عملیاتی «کربلا4» حماسه آفریدند. این بار حکایت سرخی خون است و آبی بحر بی کران . حکایت مردانی که در یا به وسعت سینه هایشان رشک می برد. مردانی که از ژرفای آب به بلندای آسمان پر کشیدند. هفتادو دو غواص که بو نعنا می دهند . این کتاب مارا از آبی آسمان به آبی دریا می برد . برشی از متن : "تمام قد ایستادم روی انگشت های پام و لامپ را چرخاندم. تاریکی پرده انداخت تو چادر. چشم، چشم را نم یدید. بچّه ها به سجده افتادند، با همان لباس غواصی و هم صدای عبادی نیا شدند که پرسوز می خواند: بریز آب روان اسما، ولی آهسته آهسته. همه تو حال خودمان بودیم، پیشانی روی خاک، که در یک آن شنیدیم عبادی نیا بی بی را از عمق جانش صدا زد و بدون اینکه دعا کند، سر از سجده برداشت و با همان هقهقه های گریه بلند شد و از چادر زد بیرون. بلند شدم. طاقت نیاوردم ندانم چی شده. قدم به قدمش، زیر نور کمرنگ مهتاب، از لابه لای چولان ها دنبالش می رفتم، آمدم که صدایش کنم: نادر! وایسا کارت دارم من، ولی نتوانستم. تندتر قدم برداشتم. رفت رسید کنار کُندة نخلی و زانو زد. عمامه اش را از سرش برداشت و انداخت روی رمل و پیشانی گذاشت روی خاک. دلهره داشتم. نمی دانستم چیکار کنم. اصلاً نمی دانستم آن جا چی کار می کنم و الاّن چی باید به او بگویم. اصلاً حرف نمی توانستم بزنم. رفتم جلو. دست روی شانه اش گذاشتم و محکم فشردم تا بفهمد من کنارشم و می فهمم چی گفته و می فهمم چی می کشد. سر بلند کرد و نگاه پرسانش تبدیل به نگاه متعجب شد و با گوشة آستینش اشکش را پاک کرد. می خواستم بگویم: من محرمم. یعنی می دانم چی تو دلت می گذرد. بگو! بگو و سبک شو! بگو چی دیدی، چی شنیدی، که آن طور فریاد کشیدی، آن طور بلند شدی دویدی، این طور سر روی خاک گذاشته ای و گریه می کنی! انگار شنیده باشد چه فکری کرده ام، سر نفی تکان می داد و حتی گمانم شنیدم که گفت: نه. فقط گفتم: تا عملیات فقط چهل روز دیگر مانده. یعنی یک اربعین.... نکند همین عددهاست که... که باز هق زد و سر تکان داد و سر به سجده گذاشت. گفتم: نمی خواستم این را بگویم، نادر. ولی روضه های امشبت با شب های پیش خیلی فرق داشت. چی تو دلت گذشته، مرد؟ بگو به من! غریبه نیستم... یعنی سعی می کنم نباشم. بلند شد، چشم توچشم، سر تکان داد و لب گزید و حالا واضح شنیدم که گفت: نه. و راه افتاد، سریع و با گام های بلند. گفتم: نادر! ایستاد و گفت: امتحان سختی بود. امتحان سختی داریم. خیلی سخت. فقط این را می توانم بگویم. و رفت نشست داخل بلم و پارو زد و من آن قدر نگاهش کردم تا سیاهی شب بلعیدش. هنوز از چادرمان صدای نالة بچّه ها می آمد، بدون اینکه نادر براشان چیزی خوانده باشد، و بدون آن سه مهمان که حالا دیگر نداشتیم شان."