آشتی با خدا از طریق آشتی با خود راستین
- شناسه محصول: 1187
- دسته : انسان شناسی
- برند :
ضمانت بهترین قیمت
فروشنده: مهربان کتاب
120000.0
تومان
120000.0
تومان
0%
موجود در انبار و آماده ارسال به مشتری.
اصغر طاهرزاده
-
304
انسان شناسی ، اصغر طاهرزاده ، فرهنگی تربیتی آثار استاد اصغر طاهرزاده
0
رقعی
-
هيچ محتاج مي گلگون نهاي ترك كن گلگونه، تو گلگونهاي
به عنوان مقدمه چه بگويم؟ نميدانم چه شد كه دوستان عزيز و دلسوز- كه نگران سرگشتگي جوانان همسن و سال خود هستند- به سلسله بحثهاي «آشتي با خدا از طريق آشتي با خود راستين» دل بستند، آستين همت بالا زدند و با تلاش طاقتفرسا، مباحث را از نوار پياده كردند و پس از تصحيح و تايپ و غلطگيري و هزار و يك كار پرزحمت ديگر- كه بايد انجام داد تا يك نوشته به صحنه آيد!- حالا از من خواستهاند تا مقدمهاي بر آن بنويسم. همينقدر ميتوانم بگويم كه مقدمهي من، توجّه به همان انگيزهاي است كه موجب شد اين جوانان عزيزِ از خود گذشته، احساس كنند كه بايد صداي شيواي جانشان را به طريقي به گوش خود برسانند، و اين سخنان را وسيلهاي براي چنين كاري تشخيص دادند.
اگر شما خوانندهي عزيز، احساس ميكني در ميان ديوارهاي بلندي زنداني شدهاي كه خود براي خود ساختهاي، و فكر ميكني كه بايد آن ديوارها را خراب كني و «خودِ گمشدهات» را و معني خودت را بيابي، شايد بتواني از طريق اين نوشتار - يا بگو اين گفتهها كه به صورت نوشته درآمده است!- تا حدي به « خودِ اصيلات» دست يابي و آرام آرام با او آشنا شوي و در آينهي او، خود را بيابي. با نور عقل و فطرت،ديوارهاي وَهْم را خراب كني و به بالاتر از آن پرواز كني و در نهايت متوجّه واقعيترين و آشناترين واقعيات، يعني خدا شوي، آري خدا! اما نه آن خدايي كه افكار، او را ميفهمند و در انديشههاست، بلكه آن خدايي كه جانها او را مييابند و نيز در درياي وجودت، با بهترين انسانها، يعني پيامبران خدا آشنا گردي و در آينهي جانت متوجّه آشنايان عزيزي به نام امامان(ع) شوي. خود را از پيرايهها جدا بيني و پيرايهها را خود نبيني، و حجاب جان را جان نپنداري! اگر بخواهي ميتواني خود را از زمان و مكان و از همه چيز، آري از همه چيز آزاد كرده، او را در وسعتي به بيكرانگي ابديت ببيني و از آنجا به جهت گذشتههايت به ريش خود بخندي كه چگونه بودهاي! خواهي ديد كه همه چراغها در جان تو روشن شده است، گويي همه چشمهها از جان تو ميجوشند! حافظ در رويکرد به قصه گذشته خود گفت:
گوهري كز صدف كون و مكان خارج بود طلب از گمشدگان لب دريا ميكرد
بيدلي در همه ايام خدا با او بود او نميديدش و از دور خدايا ميكرد
اگر باور داري كه «آدمي گودالي است كه ژرفنايش پايان ندارد و شمردن موهاي تن او آسانتر از شمردن احساسهاي اوست»؛ و اگر باور داري كه «بيشتر مردم كوههاي بلند و امواج سهمگينِ درياها و رودهاي پهن خروشان و بيكرانگي اقيانوسها و گردش ستارگان را به ديده اعجاب مينگرند، ولي به خود خويش اعتنايي ندارند» و عمده مشكلشان نيز همين است، شايد از طريق اين مباحث بتواني الفباي گفتگو با خود را بيابي، و كند و كاو در لايههاي وجود خود را آغاز كني و كتاب وجود خود را ورق زني و آرام آرام، خود را بخواني- و معني «آشتي با خود» همين است- و اگر با خود آشتي كردي تو هم مثل بقيه، خدا را در خود،خواهي يافت و خواهي گفت:
«راستي اي خدا! وقتي تو را دوست دارم، آنچه دوست دارم چيست؟ نه جسم است و نه تن، نه زيبايي گذران است و نه درخشش روشنايي، نه آوازي دلكش و نه گلها و گياهان خوشبو...! دوستداشتن خدا، دوستداشتن آن چيزها نيست، با اينهمه وقتي خدا را دوست دارم، روشنايياي خاص، آوازي خاص و بويي خاص را دوست دارم، يعني روشنايي و بوي درونيام را، كه روحم را روشن ميكند! آنچه در مكان نميگنجد، به صدا درميآيد، آنچه در زمان نيست ولي خودش هست!... اين است آنچه دوست دارم هنگامي كه خدايم را دوست دارم، و هنگامي كه با خودم آشتي خواهم كرد.»
بيا از خويشتن خويش پنجرهاي بساز و از آن پنجره بدون هيچ حجابي- حتي بدون حجاب استدلال- از عمق جان بنگر و فقط بنگر، و خدا را بياب! به او بگو: «اي خدايي كه دوست داشتن تو رايگان است و در عين حال قيمتيترين چيزها هستي، پس هر چه- جز خودت- را به من دهي، چه بهايي ميتواند براي من داشته باشد؟». فقط بايد پنجره جانت را به سوي او باز كني و خود را از زير غبار وَهْمها و افكار پراكنده، آزاد نمايي و بداني همين نگاه و همين پنجرهاي كه از خويشتن خويش ساختي، براي خدا داشتن كافي است. آري! همين؛ و خدا را بايد رايگان دوست داشت و از خدا بايد خدا را خواست.
بشتاب تا از خدا آكنده شوي و از خدا سيراب گردي، چون او خود براي تو كافي است و جز او هيچ چيز براي تو كافي نيست، چرا كه انسانِ سبكبال آن انساني نيست كه ميداند چه چيزي خوب است- كه اين كار فيلسوفان است- بلكه آن انساني است كه «خوب» را دوست دارد.
مشكل آن است كه ما با خود آشتي نيستيم، و خود را چون حمّالي براي هدفهاي وَهمي در قالبهايي از کبر به در و ديوار ميكوبيم و آنوقت چگونه ميتوانيم با بالهاي شكسته به آسمانهاي صاف و بلورينِ غيب سركشي كنيم و بر سبزههاي برزخ قدم زنيم و از سكوت زلال آن ديار سيراب شويم؟!
جان همه روز از لگدكوب خيال وز زيان و سود و از بيم زوال
ني صفا مي ماندش، ني لطف و فرّ ني به سوي آسمان راه سفر
بايد با خود آشتي كنيم تا ملكوت آسمانها را در خود بيابيم و در آنجا قدم بگذاريم، كه بايد در آنجا قدم نهاد. و چون كسي در آنجا قدم نهاد، خواهد فهميد كه ملكوت آسمانها يعني چه! پس بايد عمل كرد تا فهميد!
اين مباحث را خوب زير و رو كن. به يك بار خواندن، هرگز اكتفا نكن. مطالب را با خود درميان بگذار و در خودت جستجو كن. ببين آيا اين مباحث قصهي تو نيست كه بر ديوارهاي اين اوراق نوشته شده است؟ پس در اين كتاب، خودت را بخوان با خودت آشنا شو تا دريچهها گشوده شوند!
آخرالامر نميدانم به عنوان مقدمه چه بنويسم! پيشنهاد دارم شما خواننده عزيز از خودِ اين جوانان روشنضمير- كه من با تمام وجود به آنها دل باختهام- بپرسي كه چرا اين گفتار را به صورت كتاب درآوردند. من دقيقاً نميدانم كه آنها چه جوابي خواهند داد. شايد طاقت شنيدن جواب آنها را هم نداشته باشم ولي هر چه به تو گفتند همان را به عنوان مقدمه بر اين كتاب بپذير، و اگر هم چيزي نگفتند از نگفتن آنها حرفهاي نانوشته را بخوان! نميدانم حيا ميكنند كه نميگويند يا حرفهاي ناگفتهاي دارند كه گفتني نيست.